لیلا خیامی - بعضی وقتها ممکن است کسی بخواهد چیزهایی را که داریم از ما بگیرد. شاید بخواهد ما را بترساند. شاید از این هم بدتر. اینجور وقتها ممکن است بترسیم اما باید قوی باشیم. باید شجاع باشیم. کبوترها هم ترسیده بودند.
کبوترها شاد و خندان در سرزمینشان روی درختهای باغ آواز میخواندند و به خوشی زندگی میکردند. همهچیز خوب بود و هیچ مشکلی نبود تا اینکه اتفاقی افتاد.
یک روز سر و کلهی یک دسته کلاغ پیدا شد. کلاغهای وحشی از راه دوری آمده بودند از آنطرف دریاها و کوهها. از شرق و از غرب وارد سرزمین کبوترها شدند.
کبوترها از دور نگاهشان کردند. یکی از کبوترها به سمت آنها رفت تا به آنها بگوید تا از خانهشان دور شوند. کلاغها در آسمان چرخیدند و به کبوترها نگاه کردند. چرخیدند و با بالهای بزرگشان جلو نور خورشید را گرفتند و زمین را تاریک کردند.
کلاغها میچرخیدند و هی پایینتر میآمدند و به درختهای بزرگ چنار نزدیکتر میشدند، پایین و پایین و پایینتر. کبوترها مانده بودند چهکار کنند. یکی از آنها گفت: «نکند دشمن باشند. نکند آمدهاند خانههایمان را خراب کنند!»
کبوتر دومی گفت: «باید یک کاری بکنیم.» کبوتر سومی گفت: «اما آنها از ما بزرگتر و قویترند!» کبوتر کوچولو که از بقیهی کبوترها جوانتر و شجاعتر بود گفت: «ما هم قوی هستیم. تازه تعدادمان خیلی بیشتر از آنهاست. اگر همه با هم به سمتشان پرواز کنیم، فرار میکنند.»
کبوترهای دیگر با شنیدن حرفهای کبوتر جوان ترسشان را فراموش کردند. مانند او شجاع شدند. مثل او قوی شدند و بعد همه با هم یکصدا و متحد پرواز کردند. شجاعانه پرواز کردند و بالا و بالاتر رفتند.
کلاغها وقتی دستهی بزرگ کبوترها را دیدند، ترسیدند. کبوترها آنقدر کنار هم قوی و متحد بودند که از بالا شکل یک پرندهی بزرگ و غولپیکر بهنظر میآمدند.
کلاغها از ترس، هریک به طرفی فرار کردند، یکی به شرق و یکی به غرب. آنها پرواز کردند و رفتند و دور شدند. برگشتند آنطرف کوهها و دریاهایی که از آنجا آمده بودند. دیگر هم هیچ وقت جرئت نکردند به سرزمین کبوترها برگردند.
کبوترها با رفتن کلاغها شاد و خندان شدند. دوباره روی شاخههای درخت بزرگ باغ نشستند، خدا را شکر کردند و تصمیم گرفتند هوشیارتر و بیدارتر از همیشه باشند تا هیچ دشمنی دیگر به آنها حمله نکند.